مست من چون جرعه نوشی، باده ای بر من بریز


درد جام خود برین رسوای مرد و زن بریز

چشم تو مست است، گر کم ایستد ناکرده خون


خون من در پیش آن قتال مردافگن بریز

دشمن جان من است آن غمزه، تا خوش گردد او


آنچه درد من شنیدی پیش آن دشمن بریز

دل شد از تیر غمت روزن چو خواهد رفت جان


شربتی از جام خود باری بر آن روزن بریز

خلعت رنگی ست واجب، گر کشم بر سر سبو


نیمه دیگر برین دستار و پیراهن بریز

مست می رفتم، سبو بر سر فتادم، وان شکست


تار کم بشکن بدان و خون من بر من بریز

تیرگی عیش مشتاقان ترا چون روشن است


بر دل تاریک خسرو باده روشن بریز